با نشانه هایی که دیده بود و شنیده بود گمان کرد جوان همان امام است.گمشده اش.همان که جهانی منتظرش
هستند.
دوست داشت همراهی اش کند.کنار آب که رسیدند پا پس کشید جوان جلو رفت ولی او یک قدم عقب رفت و گفت: "شنا بلد نیستم."
شنید:"وای بر تو ! با منی و می ترسی؟"
سرش رابه زیر انداخت بغض کرده بود "نه ... یعنی جراتش را ندارم."
جوان برروی آب رفت و او ماند..
نظرات شما عزیزان:

خیلی قشنگه رفیق من
پاسخ:ممنون عزیزم ..خوشحالم کردی. یاعلی.
برچسبها: مهدیحضرت مهدیامام زمانامامحضرت قائمpqvj lindمهدی